ما یک خانواده خوشبختیم، ما یک کاپشن صورتی نو خریدیم shia muslim                   
داستانی کوتاه، بر مبنای اثرات ناشی از پیاده شدن فرهنگ مصرف گرائی در جامعه با توجه به بیانات مقام معظم رهبری مبنی بر اهمیت مسئله فرهنگ و تشبیه فضای فرهنگی جامعه به هوای پیرامون انسان ها.

یا من بیده ناصیتی

دست های کوچکش در دستم بود و گرمای دستکش‌هایش گرمم می کرد. با دست دیگرش عروسک کوچک پارچه‌ای اش را گرفته بود. من درستش کرده بودم و با وجود گذشت پنج، شش ماه، هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بود. گاهی دوستش داشت و گاهی نه. با وجود این که شب ها کنار خودش می‌خواباندش ولی، دیده بودم که چطور آن را از نظر دوستانش پنهان می کند.     

خسته شده بود و پاهایش را به سختی روی زمین می‌کشید. هوا می‌رفت رو به تاریکی و ما هنوز چیزی نخریده بودیم. آستین لباس زمستانی‌اش کوتاه شده بود و قول داده بودم قبل از اردوی فردا لباس نو برایش بخرم. خوشحال بود؛ آنقدر خوشحال که با وجود خستگی و سرمای زیاد بدون ذره ای غر و لند به راه رفتن ادامه می داد.  

مشاهده کامل داستان در ادامه مطلب...

خودش از کوتاهی آستینش چیزی نگفته بود اما وقتی صبح‌ها، قبل از رفتن به مدرسه با هزار بهانه از پوشیدن لباس گرمش سر باز می‌زد می فهمیدم که از نگاه‌های تحقیر آمیز و یا شاید از سر ترحم هم‌مدرسه‌ای‌هایش رنج می‌برد. وقت‌هایی که از پیراهن سفید با کیف و کفش و روسری صورتی حرف می‌زد فقط گوش می‌‌کردم و فکر می‌کردم که چطور می‌توان به کودکی خردسال فهماند که ارزش انسان‌ها به کیف و کفش و لباس نیست.    

روبه روی مغازه ای ایستاد و چشم‌هایش که تنها عضوی از صورتش بود که از زیر کلاه و شال گردن بافتنی‌اش بیرون آمده بود به ویترین مغازه خیره شد. کاپشن صورتی. دستم را کشید تا نگهم دارد. بدون بالا و پائین پریدن‌های کودکانه  سرش را بالا کرد تا از حالت نگاهم متوجه شود قیمت لباس مناسب است یا نه. کودک خردسال خوش فهم من.    

برای لحظاتی چیزی نگفتم. مکث طولانی‌ام را که دید بی‌آنکه حرفی بزند سرش را پائین انداخت و دستم را کشید تا دوباره راه بیفتیم. قیمت لباس گرچه چندان مناسب حال و روز ما نبود اما، احساسی از درون به من می گفت:" تا آخر ماه خدا بزرگ است."     

شبیه آدم های مصرف زده‌ای شده بودم که اگر آنچه را می‌خواهند نخرند احساس ضعفی عجیب زیر پوستشان می‌دود و می‌شود عقده. ولی خدا می‌داند که سال ها بود سرمای زمستان را با پوشیدن چند دست لباس روی هم سر می کردم. اما دختر کوچکم! دختر کوچکم! دختر کوچکم! حتی فکر کردن به این که افزایش تقاضا به افزایش گرانی می‌انجامد هم نمی‌توانست مرا از برآورده کردن آرزوی دختر کوچکم باز دارد. هیچ کدام از نظریه های اقتصادی نمی‌توانست در آن لحظه جلودار احساس مادرانه‌ام شود. این حق او بود که به اندازه‌ی همه، لباس مناسب داشته باشد.    

دستش را فشار دادم و کشاندمش داخل مغازه. تلویزیون پیام بازرگانی پخش می‌کرد و فروشنده نشسته بود به تماشا. متوجه حضور ما که شد صدای تلویزون را کم کرد و برای خدمت‌رسانی از جا بلند شد. دخترم کاپشن صورتی را نشانش داد. دلم می‌خواست آرزو کنم که اندازه‌اش نباشد. احساس مادرانه‌ام، زحمت‌های پدرانه‌ام، حقوق آخر ماه، خرج‌های روزانه، صدای پیام بازرگانی، اخبار، سخنرانی مذهبی، شلوغی خیابان، درس و کتاب و مدرسه، مهمانی‌های زنانه، همه و همه مرا می‌کشاند به یک د‌وگانگی دردآور آشکار.    

کاپشن صورتی را پوشید. روبه‌روی آینه ایستاد. خودش را ورانداز کرد. رو به من کرد و منتظر تایید ماند. لبخند رضایتی گوشه‌ی لب‌هایم نشست؛ بد شد؛ اندازه‌اش بود.    

دست کردم در کیفم و کیف پول مندرسم را بیرون آوردم. کارت کشیدم؛ آنقدر سریع که حتی فرصت نشد تخفیف بگیرم. کاپشن جدیدش را از همان مغازه پوشید و دیگر در نیاورد. مغازه دار تبریک گفت. دخترم خوشحال بود، مثل وقت هایی که با پول تو جیبی‌اش بستنی می‌خرد. از مغازه بیرون آمدیم و پا در خیابان گذاشتیم. ما خوشبخت بودیم. ما صاحب یک کاپشن صورتی بودیم.     

بوی لباس نو، بوی عطر و ادکلن، بوی دود، بوی سیگار و... و برای اولین بار احساس کردم، هوا چه بوی گندی می‌دهد؛ و دلم برای دختر کوچک نارنازی‌ام سوخت. دلم سوخت که مبادا لابلای این همه آلودگی هوا، خفگی را تجربه کند.