شهید دکتر احمدرضا احدی

۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

ما یک خانواده خوشبختیم، ما یک کاپشن صورتی نو خریدیم


ما یک خانواده خوشبختیم، ما یک کاپشن صورتی نو خریدیم shia muslim                   
داستانی کوتاه، بر مبنای اثرات ناشی از پیاده شدن فرهنگ مصرف گرائی در جامعه با توجه به بیانات مقام معظم رهبری مبنی بر اهمیت مسئله فرهنگ و تشبیه فضای فرهنگی جامعه به هوای پیرامون انسان ها.

یا من بیده ناصیتی

دست های کوچکش در دستم بود و گرمای دستکش‌هایش گرمم می کرد. با دست دیگرش عروسک کوچک پارچه‌ای اش را گرفته بود. من درستش کرده بودم و با وجود گذشت پنج، شش ماه، هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بود. گاهی دوستش داشت و گاهی نه. با وجود این که شب ها کنار خودش می‌خواباندش ولی، دیده بودم که چطور آن را از نظر دوستانش پنهان می کند.     

خسته شده بود و پاهایش را به سختی روی زمین می‌کشید. هوا می‌رفت رو به تاریکی و ما هنوز چیزی نخریده بودیم. آستین لباس زمستانی‌اش کوتاه شده بود و قول داده بودم قبل از اردوی فردا لباس نو برایش بخرم. خوشحال بود؛ آنقدر خوشحال که با وجود خستگی و سرمای زیاد بدون ذره ای غر و لند به راه رفتن ادامه می داد.  

مشاهده کامل داستان در ادامه مطلب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

احترام به والدین

احترام به والدین

احترام به والدین shia muslim                   
شهید علی ماهانی

 

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد.

می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟

می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰